نوليبراليسم و شهر

 

 

 

متن آخرين سخنراني ديويد هاروي در کالج ديکينسون

 

 

 

 

 اول فوريه 2007

یادداشت مترجم:

دیوید هاروی، یکی از برجسته‌ترین متخصصان جغرافیا، انسان‌شناسی و مسایل شهری در دنیای معاصر است. او در 1935 در انگلستان به دنیا آمد. تا اواسط دهه 1960 وی عمدتاً به جریان متعارف علوم اجتماعی نزدیک بود، از روش‌های کمَی استفاده می‌کرد و در دانش متعارف جغرافیا و نظریه پوزیتیویستی مشارکت داشت. وی در 1969 کتاب «تبیین در جغرافیا» را نوشت که به روش‌شناسی و فلسفه جغرافیا اختصاص داشت. با این‌حال، ‌از این مقطع شاهد گردش وی به چپ و نیز گرایش‌های رادیکالی در مطالعات جغرافیایی بودیم. چنین است که هاروی به مباحثی نظیر بی‌عدالتی اجتماعی و سرشت نظام سرمایه‌داری پرداخت. ورود وی به دانشگاه جان هاپکینز در بالتیمور در گرایش وی به چپ موثر بود. در سال 1973، هاروی کتاب «عدالت اجتماعی و شهر» را نوشت. این کتاب به‌شدت در میان گرایش‌های غیرمتعارف اقتصاد سیاسی مورد توجه قرار گرفت. وی در ادامه در کتاب «محدودیت‌های سرمایه» (1982) تحلیل‌های جغرافیایی درباره نظام سرمایه‌داری را ادامه داد. دیگر کتاب مهم وی «وضعیت پسامدرنیته» است وی در این کتاب ایده‌های پسامدرنیسم را ناشی از تناقضات درونی سرمایه‌داری می‌داند. این کتاب یکی از آثار بسیار پرفروش بود و از آن به عنوان یکی از 50 کتاب برتر در دوران پس از جنگ دوم جهانی نام برده‌اند. هاروی در 1996 کتاب «عدالت، شهر و جغرافیای تفاوت» را منتشر کرد و در این کتاب بر روی مسایل عدالت اجتماعی و عدالت زیست‌محیطی متمرکز شد. هاروی در کتاب «فضاهای امید» (2000) با ایده‌ای آرمانشهرگرایانه به طرح بدیلی برای وضعیت کنونی جهان پرداخت. کتاب بعدی وی «پاریس: پایتخت مدرنیته» نام دارد. در این کتاب وی به بررسی وضعیت شهر پاریس در قرن نوزدهم تا مقطع شکل‌گیری کمون پاریس را بررسی می‌کند. دیوید هاروی در سخنرانی‌ای که اول فوریه 2007 در کالج دیکینسون ادا کرد به رابطه نولیبرالیسم و شهر می‌پردازد؛ و در این چارچوب شکل‌گیری نیویورک امروز، به مثابه یک شهر نولیبرالی را نشان می‌دهد.

نیویورک، اکنون شهری «تقسیم‌شده» است، از سویی «منهتن» بهشت رویایی میلیاردرها هست و از سوی دیگر محلاتی که بر اثر سه دهه حاکمیت نولیبرالی به‌سختی از حداقل خدمات اجتماعی بهره‌مندند. از حدود سال 1973، توقف بودجه‌های دولتی و وام‌های بانک‌های سرمایه‌گذاری به شهرداری نیویورک، اصلاحات سوسیال‌دمکراتیکی را که این شهر در دهه‌های قبل شاهد بود متوقف ساخت. رخدادهایی که هم‌زمان در جهان رخ داد، ازجمله دلارهای نفتی انباشته در کشورهای خلیج فارس و انتقال آن به بانک‌های سرمایه‌گذاری در نیویورک، تفوق ایدئولوژی نولیبرالی در عرصه سیاسی در امریکا، و حاکم‌شدن برنامه تعدیل ساختاری در بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول، در عمل نیویورک را پایتخت مالی جهان ساخت. اما پایتختی که تنها در سایه قدرت نظامی امریکا قادر به ایفای نقش خود در درازمدت بوده است.

 

متن سخنراني

شهر منسجم‌ترین و به طور کلی موفق‌ترین کوشش انسان برای بازآفرینی جهانی که در آن زندگی می‌کند - بیشتر بر اساس تمایلات درونی‌اش- است. شهر جهانی است که مرد خلق کرده است؛ از‌این‌رو، جهانی است که محکوم است در آن زندگی کند. بنابراین، به طور غیرمستقیم، انسان بدون درک روشنی از ماهیت کاری که انجام داده، با بازآفرینی شهر، خود را از نو ساخته است.

 

حضور در اين‌جا (کالج ديکينسون)‌ بسيار مسرت‌بخش است. مدت زمان درازي است که به مسايل مربوط به عدالت اجتماعي علاقه‌مند بوده‌ام؛ يکي از نخستين کتاب‌هايم «عدالت اجتماعي و شهر» نام دارد. براي من نوشتن اين کتاب بسيار آموزنده بود و اميدوارم روزي کتابي آموزنده براي خواندن باشد؛ اما گاهي، مانند اين نمونه، از نوشتن بسيار بيش از خواندن مي‌آموزيد. کتاب من درباره شهر بود و مايلم صحبتم را با يکي از نقل‌قول‌هاي مورد علاقه‌ام درباره شهرها آغاز کنم که از رابرت پارک (جامعه‌شناس) است که در دهه 1920 در شيکاگو قلم مي‌زد. پارک اين‌گونه از شهرها سخن مي‌گفت، وي گفت:

گرايش جنسيتي اين نقل‌قول را بايد ناديده بگيريد، اين گفتار در دهه 1920 نوشته شده است. براي من، معناي اين جملات نياز به تامل دارد؛ زيرا نه‌تنها بدان علاقه‌مندم، بلکه به اشکال گوناگون مشابه گفته مشهور مارکس است. مارکس در کتاب «سرمايه» درباره فرايند کار انسان صحبت مي‌کند و اين نکته ديالکتيکي را مطرح مي‌سازد که ما نمي‌توانيم جهان پيرامون‌مان را تغيير دهيم بدون اين که خود را تغيير داده باشيم و ما نمي‌توانيم خود را تغيير دهيم بدون اين که جهان پيرامون‌مان را تغيير داده باشيم. و از اين رو، مارکس کل تاريخ انسان را تبلور ديالکتيک دگرساني‌هاي کيستي و چيستي ما، همراه با دگرساني‌هاي جهان پيرامون ما، محيط زيست و چيزهاي ديگر مي‌داند. البته، پارک مارکسيست نبود، ترديد دارم که اصلاً آثار مارکس را خوانده باشد، اما پارک نيز همين استدلال را مي‌کند. پيامد استدلال پارک اين است که پرسش «ما مي‌خواهيم در چه نوع شهرهايي زندگي کنيم» را نمي‌توان از اين پرسش‌ها جدا کرد که «چه نوع مردماني مي‌خواهيم باشيم» «مايليم چه نوع مناسبات انساني ميان خودمان خلق کنيم» و «چه‌گونه مي‌خواهيم آن را خلق کنيم»؟ اين ساخت متقابل شهر و چيستي و کيستي ماست که گمان مي‌کنم تامل در آن بسيار مهم است. به‌ويژه اگر به لحاظ تاريخي به گذشته باز‌گرديم و بپرسيم آيا اصلاً نسبت به اين وظيفه آگاه بوده‌ايم؟ آيا آگاه بوده‌ايم که اين کار را انجام مي‌داديم؟ فکر مي‌کنم پاسخ آن است که همچنان که شهرها تغيير مي‌کنند ما نيز تغيير مي‌کنيم بدون آن که واقعاً نسبت به آن چندان آگاه باشيم.

هر از چندگاهي کسي، معمولاً يک آرمان‌شهرگرا، مي‌آيد و مي‌گويد؛ «آهاي، ما بايد نوع متفاوتي از شهر بسازيم. و اين نوع متفاوت شهر چنان شهري باشد که در آن ما قصد داريم مردمان شريفي باشيم، برخلاف مردم شيطان‌صفتي که دور و بَر خود مي‌بينيم» از اين‌رو سنتي آرمانشهرگرا وجود دارد که مي‌کوشد با آگاه‌شدن از اين وظيفه و ارائه پيشنهادهايي درباره اشکال شهر و کارکردهاي شهر و رشد شهر که تاحدودي مرتبط با ايده خلق يک اجتماعي انساني آرماني، جهاني آرماني است که در آن مي‌توانيم زندگي کنيم، به اين بحث پارک پاسخ دهد. اغلب طرح‌هاي آرمانشهرگرايانه به دلايلي که اينجا واردش نمي‌شوم هيچ‌گاه عملکرد چندان خوبي نداشته‌اند. اما وقتي به لحاظ تاريخي و جغرافيايي نگاه کنيم به شيوه‌اي که نيويورک ساخته شد، تورنتو ساخته شد، مسکو ساخته شد، شانگهاي ساخته شد، مي‌بينيم که ساخت اين شهرها با ايده مشخصي درباره اين که بنا داريم چه‌گونه مردمي باشيم نبوده است. اما اين حاصل شهرنشيني خلق نوعي از جامعه انساني است و بايد توجه کنيم که اين چه نوع جامعه انساني است.

گفته‌اي بسيار قديمي از دوران قرون وسطي است که مي‌گويد «هواي شهر انسان را آزاد مي‌کند» و از اين جاست که اهميت تاريخي ايده آزادي شهر آغاز مي‌شود. پرسشي که مايلم امروز در آن تامل کنم اين است که «چه نوع آزادي در شهر داريم؟» درست همين الان، اگر بگوييم «هواي شهر ما را آزاد مي‌سازد» فرايندهاي شهري که در پيرامون ما جريان دارد چه نوع آزادي‌اي مي‌سازد؟ اين پرسش‌ها بي‌درنگ به اين پرسش‌‌ها مي‌انجامد که «منظور ما از آزادي چيست؟»، «چه کسي در جايگاهي قرار دارد که به ما بگويد اين آزادي چيست؟» و «چه‌گونه ماهيت اين آزادي را طرح‌ريزي مي‌کنيم؟» البته براي اين ايده موسوم به آزادي اخلاق قدرتمندي داريم.

مردي از حوالي کاروليناي جنوبي، به نام جورج بوش، واقعاً نوشته‌هاي بسيار و سخنراني‌هاي متعددي درباره اين موضوع درباره آزادي و رهايي دارد. من به‌شدت نسبت به اين موضوع کنجکاوم و از اين رو زماني را صرف آن مي‌کنم و تمامي سخنراني‌هاي جورج بوش را باز مي‌خوانم و اينها بسيار جالب است. وي از چيزهاي متفاوتي مي‌گويد. وي در سالگرد 11 سپتامبر گفت:

ما قاطعانه از ارزش‌هايي دفاع مي‌کنيم که اين کشور را به وجود آورد، زيرا جهاني صلح‌آميز از آزادي‌هاي فزاينده در خدمت منافع درازمدت امريکاست، بازتاب استمرار آرمان‌هاي امريکايي است و به متحدان امريکا وحدت مي‌بخشد. انسانيت فرصت آن را دارد که پيروزي آزادي بر دشمنان ديرينه‌اش را جامه عمل بپوشد.

وي در ادامه مي‌گويد که «ايالات متحده يا اين ملت بزرگ از مسئوليت رهبري خويش استقبال مي‌کند.» اين احساسات را مي‌توان در برخي سخنراني‌هاي قبل از 11 سپتامبر جورج بوش نيز يافت – اين‌ها جديد نيست. پيوست جالب‌توجهي وجود دارد. وقتي توني بلر در ژوييه 2003 براي سخنراني به کنگره رفت اصلاح دوستانه‌اي نسبت به تاکيد بوش بر ارزش‌هاي امريکايي انجام داد. وي گفت:

اسطوره‌‌اي وجود دارد که به رغم آن که ما عاشق آزادي هستيم، ديگران نيستند، که پيوند ما با آزادي حاصل فرهنگ ماست، که آزادي، دموکراسي، حقوق بشر، حاکميت قانون، ارزش‌هاي امريکايي يا ارزش‌هاي غربي است. اعضاي کنگره! ايده‌هاي ما ارزش‌هاي غربي نيستند؛ آنها ارزش‌هاي جهان‌شمول سرشت انساني‌اند.

بوش اين اصلاح را پذيرفت. در سخنراني بعدي‌اش که در پاسخ به سخنان بلر در وست‌مينستر ادا کرد، گفت:

پيشبرد آزادي خواسته زمان ماست. خواسته کشور ما از هنگام 14 نکته [در اين جا اشاره او به وودرو ويلسون بازمي‌گردد] ، و چهار آزادي [اشاره به روزولت] و سخنراني وست‌مينستر [اشاره به رونالد ريگان] است. امريکا قدرت خود را در خدمت اين اصل قرار داده که ما بر اين باوريم که آزادي طراحي طبيعت است، ما بر اين باوريم که آزادي جهت‌گيري تاريخ است. ما بر اين باوريم که اعتلا و احترام انساني و با اعمال مسئولانه آزادي تحقق مي‌يابد. ما بر اين باوريم که آزادي که بر آن ارج مي‌نهيم تنها مربوط به ما نيست، بلکه حق و امکاني است براي تمامي نوع انسان.

جورج بوش در سخنراني پذيرش خود در کنوانسيون ملي جمهوري‌‌خواهان در سال 2004، گفت:

بر اين باورم که امريکا در سده جديد به راهبري آرمان آزادي فراخوانده شده است. بر اين باورم که ميليون‌ها نفر در خاورميانه در سکوت تمناي آزادي دارند. اگر شانس آن را پيدا کنند، شرافتمندانه‌ترين شکل دولت را که تاکنون انسان طراحي کرده است در آغوش مي‌کشند. بر اين باورم که تمامي اين چيزها از آن روست که آزادي هديه امريکايي‌ها به جهان نيست، بلکه موهبت قادر متعال به تمامي مردان و زنان در اين جهان است.

مجموعه تغييرات جالبي در اين سخنراني‌ها وجود دارد. از اين ايده که رهايي و آزادي ارزش‌هاي امريکايي است، تا اين ايده که آنها ارزش‌هاي جهان‌شمول‌اند، تا اين ايده که آنها ارزش‌هاي نهفته در طبيعت‌اند، و تا اين ايده که آنها البته بخشي از طراحي هوشمندانه قادر متعال براي زمين است. آنچه در اين لفاظي جالب است آن است که در دولت بوش دايمي است. مي‌توانيم دو رويکرد در اين زمينه اتخاذ کنيم. يکي آن است که اين‌ها صرفاً لفاظي‌هاي توخالي، حرف‌هاي پوچ رياکارانه است. وقتي به خليج گوانتانامو يا زندان ابوغريب نگاه کنيم، وقتي همه چيزهايي که روي زمين جريان دارد ببينيم، ناهماهنگي غريب ميان اين لفاظي درباره آزادي و رهايي و واقعيت‌هايي که در سياست‌هاي واقعي برملا مي‌شود تکان‌دهنده است. حتي در قانون ميهن‌دوستانه در امريکا، در تمامي سطوح دولت اقتدارگرايي مي‌بينيم ـ اين لفاظي کاملاً دروغ و رياکارانه است و اين روشي غلط براي تفسير آن است. فکر مي‌کنم به چند دليل اين غلط است. بوش خيلي به ادعاهايش بر سر آزادي و رهايي اتکا کرده است. ديويد بروکس، ستون‌نويس محافظه‌کار نيويورک تايمز اين نظر را ارائه کرده و من تاحدودي با او موافقم، او مي‌گويد:

نبايد فرض کنيد که امريکا تصاحب‌کننده پول، هدردهنده منابع، داراي انواع و اقسام شبکه‌هاي تلويزيوني، بي‌فکر روي زمين است و همه اين زبان مدروز صرفاً پوششي براي طلب نفت، براي منافع ثروتمندان، سلطه يا جنگ است.

من واقعاً فکر مي‌کنم امريکا همه اين چيزهاست، اما آنچه بروکس در مورد آن کاملاً حق دارد اين است که مي‌گويد امريکا صرفاً همه اين چيزها نيست. آرمان‌هاي بوش در واقع ريشه عميقي در فرهنگ امريکا دارد و در زمينه روشي که طي آن مردم امريکا موقعيت خود را در جهان تعبير مي‌کنند، بايد قدرت اين لفاظي، اهميت اين لفاظي و سنت اين لفاظي را دريابيم. وقتي مثلاً بوش از وودراو ويلسون نقل مي‌کند، ارتباط بسيار بسيار قدرتمندي پديد مي‌آورد. وودراو ويلسون (که ليبرال بود) نگران آزادي و رهايي در جهان بود. در عين حال، او نگراني‌هاي ناشايست‌تري داشت. براي مثال، ويلسون وقتي رييس‌جمهور بود اين‌گونه بر آن تاکيد کرد:

از آن جا که تجارت مرزهاي طبيعي را ناديده مي‌گيرد و توليدکننده بر آن تاکيد دارد که جهان را همچون يک بازار در اختيار داشته باشد، پرچم کشورش بايد او را دنبال کند و درهاي کشوري را که بر وي بسته است بايد درهم شکست. امتيازاتي که تامين‌مالي کنندگان بدان دست مي‌يابند بايد با وزارتخانه‌هاي دولتي، يعني با ارتش، تضمين يابند، هرچند حاکميت يک ملت ناراضي در اين فرايند مورد تجاوز قرار گيرد. از آن‌جا که هيچ گوشه‌اي از اين سرزمين نبايد ناديده گرفته شود يا از آن استفاده نشود، مستعمره‌ها بايد تصرف گردد و از آن بهره‌برداري شود.

روزولت طرح‌هاي جهاني مشابهي داشت. البته ريگان نيز از همين سنخ بود. اکنون قصد من از گفتن اين نکات آن است که ديدگاه نادرستي وجود دارد که مي‌گويد بوش نوعي انحراف در سنت امريکا است. چنين نيست، وي کاملاً در اين سنت جاي گرفته است. بنابراين نمي‌توانيم از اين نظر استقبال کنيم که صرفاً راي دادن به رقيب بوش و رييس‌جمهور کردن کسي مانند کلينتون اين مسئله را حل مي‌کند.

ترديدي نيست که ايده آزادي اهميت بسيار دارد، اما بايد معنايي ملموس براي آن تعريف کنيم. روشي که بوش معناي ملموسي براي آن مي‌گذارد صرفاً همراه‌ساختن دوباره و دوباره آن در سخنراني‌هايش با اين ايده است که آزادي بازار و آزادي تجارت معرف آزادي است. معناي آزادي در نزد بوش را به بهترين شکلي پل برمر، رييس ائتلاف دولت انتقالي در عراق نشان داد. بازسازي کامل ساختار نهادي در دولت عراق وجود دارد. حکم به خصوصي‌سازي همه‌چيز داده شد. هيچ مانعي در برابر مالکيت خصوصي نبايد وجود داشته باشد. هيچ مانعي براي ورود سرمايه‌گذاري خارجي و عمليات موردنظرشان، هيچ مانعي در برابر دارايي‌هايي کشور که مي‌توانند به مالکيت در آورند، و هيچ مانعي در برابر تجارت نبايد وجود داشته باشد. در واقع، آنچه پل برمر، قبل از انتقال قدرت، انجام داد، طراحي مجموعه کاملي از شرايط در ساختار نهادي عراق بود که با دستگاه دولتي نوليبرالي سازگاري داشته باشد. هماهنگي تمام‌عيار با سازمان تجارت جهاني و نيز با نظريه الزامات دستگاه دولتي نوليبرالي. برمر، حدود 80-‌70 مقررات و لايحه‌ براي عراقي‌ها برجا گذاشت. وقتي دولت را به عراقي‌ها واگذار کردند، يک شرط انتقال قدرت اين بود که عراقي‌ها چيزي را تغيير ندهند. پس، از عراقي‌ها خواسته شد که ايده آزادي را اين گونه بپذيرند. ماتيو آرنولد سال‌ها قبل گفت: «آزادي ايده بزرگي است، اسب با‌شکوهي براي سواري است، به شرط آن که بداني با آن به کجا مي‌روي». از عراقي‌ها خواسته شد درست در اصطبل نوليبرالي سوار اسب آزادي شوند. قانون اساسي عراق که در 2003 طراحي شد تقريباً مشابه قانوني بود که 30 سال قبل، دقيقاً در 1975، در پي کودتاي شيلي، برکناري سالوادور آلنده و به قدرت رسيدن پينوشه، برقرار شد. يک وقفه دو ساله در شيلي وجود داشت زيرا مسئله اين بود که چه نوع برنامه اقتصادي مي‌تواند اقتصاد را احيا کند؟ آنچه در شيلي انجام دادند ارمغان بچه‌هاي شيکاگو بود که مي‌گفتند: «همه‌چيز را خصوصي کنيد، کشور را به روي سرمايه‌گذاري خارجي، تجارت خارجي باز کنيد، هيچ مانعي در برابر بازگشت سود مالکيت خصوصي به کشور مبداء نگذاريد، الگوي رشد مبتني بر صادرات داشته باشيد.» البته آنها نمي‌بايست نيروي کار را منضبط سازند چرا که تمامي رهبران کارگري کشته شده بودند، همه اتحاديه‌هاي کارگري منحل شده بودند. همه درمانگاه‌هاي بهداشتي که دگرانديشان راديکال در آن شورش راه مي‌انداختند منحل شده بودند. در 1975، يک نظام تمام‌عيار نوليبرالي در شيلي به اجرا درآمد که کاملاً مشابه چيزي بود که ايالات متحده در 2003 بر عراق تحميل کرد.

بنابراين، بار ديگر مفهوم معيني از آزادي است که بر آن تاکيد مي‌شود. فکر مي‌کنم آنچه بعد از کودتاي شيلي رخ داد و آنچه در عراق رخ داد، نظريه تاريخي کاملي را مشخص مي‌سازد که طي آن فرايندهاي قدرتمند نوليبراليسم جهان را دگرگون ساخت و ما را دگرگون ساخت تا جايي که امروز همه ما خواه ناخواه نوليبراليسم، و درنتيجه، ما به شيوه‌هاي بسيار متفاوتي با يکديگر ارتباط برقرار مي‌کنيم. اين‌ دگرگوني را از همه‌ بيشتر در نحوه تحول شهرها در طي اين دوره مشاهده مي‌کنيم.

يکي از خيره‌کننده‌ترين چيزها دنبال‌کردن مسير نوليبرال‌سازي در شهر نيويورک در 1975 بوده است. اين درست در همان مقطعي بود که کودتا در شيلي رخ مي‌داد. ورشکستگي نيويورک رخدادي منحصربه‌فرد بود که پيامدهاي جهاني مهمي داشت. در آغاز، بودجه نيويورک يکي از بزرگ‌ترين طرح‌هاي بخش عمومي در جهان بود. اين بودجه چها‌ردهمين يا پانزدهمين طرح بزرگ عمومي در جهان به شمار مي‌رفت. از اين رو، ورشکستگي چيزي از اين نوع برابر با ورشکستگي کشوري مانند ايتاليا يا فرانسه بود. اين ايده به طور بالقوه چنان مخاطره‌آميز بود که صدراعظم آلمان غربي و رييس‌جمهور فرانسه هر دو به دولت فورد متوسل شدند و گفتند «اجازه ندهيد چنين اتفاقي رخ دهد.» اما اين اتفاق رخ داد و آنچه بعد از آن رخ داد کاملاً سرنوشت‌ساز بود.

چه چيزي رخ داد و چرا؟ در طي سال‌هاي دهه 1960 نيويورک شاهد کاهش اشتغال بود و شرکت‌ها به سمت حومه‌ها يا خارج به آمريکاي جنوبي (هنوز حرکت به مکزيک، تايوان يا چين را آغاز نکرده بودند اما با اين حال خارج مي‌شدند). در نتيجه اشتغال صنعتي در نيويورک کاهش مي‌يافت. البته، در آن مقطع اين امر در بسياري از شهرهاي آمريکا رخ مي‌داد و نتيجه آن بود که مرکز شهرها در اشغال، جماعت ناراضي، بيکار، حاشيه‌نشين و معمولاً اقليت‌هاي نژادي بود. اين امر در دهه 1960 بحران‌هاي بسياري پديد آورد و به بحران شهري دهه 1960 معروف است.

شورش‌ها، به خصوص شورش‌هاي بعد از قتل مارتين لوترکينگ در 1968 در بسياري از شهرهاي مرکزي خشونت‌هاي بسياري پديد آورد. دولت فدرال تصميم‌ گرفت کاري در اين زمينه انجام دهد. دولت درصدد برآمد تلاش کند به بهبود وضعيت شهرهاي مرکزي کمک کند؛ يک برنامه بهبود را در دستور کار قرار داد. برنامه بهبود عمدتاً متکي به گسترش بخش عمومي بود. بخش عمومي گسترش يافت زيرا وجوه فدرال خيلي سريع به سمت شهرها پرواز مي‌کرد و شهرداري‌ها شروع کردند به گسترش نيروي کار و توسعه‌ خدماتي که ارائه مي‌کردند. گسترش آموزش، گسترش مراقبت‌هاي بهداشتي، گسترش جمع‌آوري زباله، گسترش کارگران حمل‌ونقل، رخ داد. بخش شهرداري نيويورک، به عنوان بخشي از اين برنامه تثبيت، در اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970 به‌شدت گسترش يافت. اين برنامه همچنين درهم‌آميزي اقليت‌هاي نژادي در نيروي کار از طريق اشتغال عمومي را نيز دربرداشت. کل برنامه منوط به آن بود که شهر منابع مالي کافي داشته باشد. شهر منابع مالي کافي نداشت، پس از اواخر دهه 60 و اوايل دهه 70 شروع به گرفتن وام‌هاي سنگين کرد. بانکداران سرمايه‌گذاري عاشق نيويورک بودند زيرا شهر بودجه هنگفتي داشت و به همين خاطر سرمايه‌گذاري مطمئني به شمار مي‌رفت. بانکداران سرمايه‌گذاري از تامين مالي اين طرح‌ها بسيار خوشحال شده بودند. در حقيقت، آنان در واقع طراحي ابزارها و بازي‌هاي مالي جديد، حسابداري خلاق و همه چيزهايي از اين دست را آموختند و بنابراين مي‌توانستند با انواع شيوه‌هاي «پيچيده‌»تر تامين مالي کنند. اما 1973 آغاز وخيم‌شدن اوضاع بود. منابع مالي شهر کاهش يافت، ماليات بر دارايي روند کاهنده يافت و درآمدها کاهش مي‌يافت. در 1973 دولت فدرال خود را در شرايط بحران مالي ديد. هميشه روزي را به خاطر مي‌آوردم که پرزيدنت نيکسون به راديو آمد و در سخنراني راديويي خطاب به کنگره گفت «بحران شهري به پايان رسيده است.» من از پنجره به بيرون نگاه کردم و گفتم «بالتيمور به نظر من تغييري نکرده است.» فکر کردم مردم بايد در خيابان‌ها برقصند. اين همان نوع پليدي، کثافت‌کاري، و افتضاح موجودي است که مثل هميشه جريان دارد. معناي آنچه نيکسون گفت اين بود: «قصد نداريم که ديگر بازهم پول به شما بدهيم.» آنها دادن پول به نيويورک را متوقف کردند با حذف ورود پول از جانب دولت فدرال، بودجه‌ها قطع شدند. بنابراين نيويورک شروع به قرض‌گرفتن بيشتر کرد. در 1975، بانکداران سرمايه‌گذاري گفتند «نه، ديگر قصد نداريم که به شما بيش از اين قرض دهيم.» اين لحظه مهمي بود که مديريت شهر گفت: «چي؟ پس چه کار بايد بکنيم؟» بانکداران سرمايه‌گذاري پاسخ دادند که «نمي‌دانيم» و اين بخشي از ماجراست.

بخش دوم ماجرا اين است که در طي دهه‌هاي 1960 و 1970 برنامه‌اي براي آن‌چه من «سرمايه مازاد» مي‌خوانم وجود داشته است. سرمايه بسيار زيادي وجود داشت و کسي نمي‌دانست با آن چه کند. بخش زيادي از آن به سوداگري در مستغلات روي آورد. رونق گسترده ساختمان در بسياري از شهرهاي آمريکا و به‌خصوص در نيويورک وجود داشت. اين همان زماني است که مرکز تجارت جهاني را پديد آورد، که يک فاجعه اقتصادي بود زيرا هيچ‌کس نمي‌خواست در آنجا ساکن شود و هيچ‌گاه ساکنان دايمي در آن ساکن نشدند. رونق بخش ساختمان وجود داشت و به‌خصوص در بخش اداري ساخت‌وساز اداري مازاد باورنکردني بود. شهر همه‌کاري مانند معافيت از ماليات بر دارايي انجام مي‌داد. يک بازي واقعي جريان داشت که بازيگران آن ساخت‌وسازکنندگان در بازار مستغلات بودند. بازار مستغلات در 1973 سقوط کرد. همه اين ساختمان‌هاي خالي دوروبر ما بودند که ماليات نمي‌پرداختند و اين بخشي از مسئله نيويورک بود. بنابراين، در فاصله کمبود اشتغال و نبود ماليات بر دارايي، اين بحران را داشتيد. اما مسئله ديگري وجود داشت، چرا بانکداران سرمايه‌گذاري ناگهان تصميم گرفتند دادن وام را قطع کنند؟ اگر نگاهي به اقتصادي بياندازيد که به‌شدت گرفتار بدهي بود و از طريق کسر بودجه به گونه‌اي افتضاح مديريت مي‌شد، نگاهي به ايالات متحده معاصر انداخته‌ايد. داده‌هاي اقتصادي آن روز ايالات متحده بدتر از داده‌هاي کلان اقتصاد آمريکا درست در زمان حاضر نبود. و معادل امروز اين خواهد بود که بانک مرکزي چين، بانک مرکزي ژاپن، بانک مرکزي کره جنوبي ناگهان تصميم بگيرند که: «ديگر پول بيشتري به شما قرض نخواهيم داد.» پول بيشتري در آمريکا براي تامين مالي جنگ، براي رونق مسکن، براي اين همه مصرف‌گرايي وجود ندارد، پول بيشتري براي اداره اين کسري بودجه عظيمي که مديريت مي‌شود نيست. پرسش اين است که چرا بانکداران سرمايه‌گذاري ناگهان تصميم گرفتند که ديگر به نيويورک وام ندهند؟ به نظر من، اين ماجراي واقعي بحران مالي نيويورک است. روشن است که نيويورک آسيب‌پذير بود، نيويورک چه مي‌کرد که بانکداران سرمايه‌گذاري دوست نداشتند؟ آنچه آنان انجام مي‌دادند براي اتحاديه‌ها دوست‌داشتني بود، آنها در واقع پول را جايي خرج مي‌کردند و درگير انواع و اقسام طرح‌هاي نوع‌دوستانه شده بودند که به مزاق اقليت‌ها، سياه‌پوستان و ديگر گروه‌هاي اقليت خوش مي‌آمد. شهر همه کارهايي را انجام مي‌داد که برخلاف راه بلندپروازانه‌اي کساني مانند ديويد راکفلر بود که مي‌خواستند نيويورک جزيره رفاه بورژوازي باشد. در همان زماني که پول‌ها از نيويورک بيرون کشانده مي‌شد احساسات ضدبانکداران و ضدشرکت‌ها در شهر جاري بود.

به خاطر بياوريد که اين درست همان زماني بود که دانشجويان در سانتاباربارا يک شورولت را در خاک دفن کردند و ساختمان «بانک آمريکا» را آتش زدند. راديکاليسمي گسترده، سياستي گسترده بر ضد شرکت‌ها وجود داشت. شرکت‌هاي بزرگ در آغاز دهه 1970 عصبي شده بودند. آنها با يکديگر تلاش کردند که از نو يک سرمايه‌داري شرکتي قابل‌اتکا پديد آورند که از قدرت کافي برخوردار باشد. در راس نيويورک يک شهرداري با گرايش سوسيال‌دمکراتيک و کم‌وبيش سوسياليستي وجود داشت. شرکت‌هاي بزرگ به لحاظ سياسي ترسيده بودند. از اين رو کودتايي مالي عليه شهر را سازمان دادند. بحث من اين است که اين کودتاي مالي عليه شهر همان تاثير کودتاي نظامي در شيلي را داشت. آنچه بعد رخ داد آن بود که نيويورک بايستي در نوع جديدي از انضباط اقتصادي نظم يابد. چه‌طور مي‌‌شد اين کار را به طور دموکراتيک انجام داد؟ يکي از کارهايي که فوراً انجام شد آن بود که اعمال قدرت نسبت به بودجه از مقامات منتخب گرفته شد و به شرکت مساعدت شهرداري داده شد. اين شرکت بعداً هيئت کنترل مالي اضطراري خوانده شد. شرکت يادشده را بانکداران سرمايه‌گذاري، نمايندگاني از دولت و نمايندگاني از شهر اداره مي‌کردند. آنچه در عمل آنها انجام دادند گرفتن تمامي دريافتي‌هاي شهر و تمامي ماليات‌ها بود و آنها گفتند «ما همه اين پول‌ها را مي‌گيريم و قبل از هرچيز آنها را به دارندگان اوراق قرضه و طلبکاران پرداخت مي‌کنيم. آنچه مي‌ماند به بودجه شهر مي‌رسد.» خب مي‌توانيد تصور کنيد پيامد آن بر روي بيکاري و قطع خدمات شهري چيست. اين فاجعه بود. آنها حتي تاکيد کردند که اتحاديه‌هاي شهرداري بايد تمامي وجوه بازنشستگي خود را به حساب بدهي‌ها بريزد. پس، اگر اتحاديه‌هاي شهرداري هر نوع مسئله‌اي ايجاد کردند شهر نيويورک ورشکسته شده است، بايد تمامي پس‌انداز بازنشستگي‌شان را از دست بدهند. اين حرکت بسيار ماهرانه‌اي در آن زمان بود.

فکر می‌کنم این جا بود که یک اصل بی‌نهایت مهم که یک اصل جهانی شد برای اولین بار به اجرا درآمد. اگر تضادی بین رفاه نهادهای مالی و رفاه مردم وجود داشته باشد، رفاه مردم به جهنم، دولت رفاه نهادهای مالی را انتخاب می‌کند. این البته مرام صندوق بین‌المللی پول و برنامه تعدیل ساختاری شد که در دهه 1980 آغاز گردید و یکی از نخستین موردها مکزیک بود.

 هيات مساعدت شهرداري شهر را منضبط ساخت، نيروي کار و انواع هزينه‌هاي اجتماعي را زير ضرب گرفت. اما بانک‌هاي سرمايه‌گذاري يک مشکل داشتند؛ مشکل‌شان اين بود که آنها مالک همه اين دارايي‌ها بودند. از اين رو نمي‌توانستند از شهر بروند و بگويند «به جهنم». بايد شهر را احيا مي‌کردند و در عين حال آن را منضبط مي‌ساختند. اين وضعيت واقعاً به خدمات آسيب رسانده بود. زباله‌ها جمع نمي‌شد؛ آنها بايد با راهبردي براي احياي شهر مي‌آمدند به ترتيبي که ارزش تمامي اين دارايي‌ها که در دهه 1970 منفي شده بود بار ديگر به جريان مي‌افتاد.

چه‌طور اين کار را انجام دهند؟ به دو شکل اين کار را انجام دادند. اولي تمهيدي بين‌المللي بود. اگر به خاطر داشته باشيد، يکي از اتفاقاتي که در 1973 رخ داد رشد شديد بهاي نفت با راه‌افتادن اوپک و تحريم نفتي بود. به دنبال افزايش قيمت نفت دلارهاي نفتي در کشورهاي خليج فارس انباشته مي‌شد. عربستان سعودي، مانند ديگر کشورهاي خليج فارس، ناگهان متوجه خروارها و خروارها دلار شد. پرسش اصلي اين بود که قرار است چه بر سر اين پول بيايد؟ آن را زير تشک‌هايشان بگذارند؟ آنچه از گزارش‌هاي اطلاعاتي بريتانيا که پارسال منتشر شده است مي‌دانيم آن است که اطلاعات بريتانيا گمان مي‌کرد که احتمال بسيار وجود داشت که در 1973 ايالات متحده به منظور اشغال چاه‌هاي نفت و پايين کشاندن قيمت آن، عربستان را اشغال نظامي کند. نمي‌دانيم اين برنامه چه چشم‌انداز گسترده‌اي داشت. نمي‌دانيم که آيا اين صرفاً برنامه‌اي احتمالي بود يا اين که چقدر جدي بود. هيچ کس نمي‌داند و احتمالاً مدت زمان درازي نيز همچنان نخواهيم دانست. آنچه مي‌دانيم آن است که سفير آمريکا در عربستان سعودي به نزد سعودي‌ها رفت و اين مسئله را مطرح کرد که قصد دارند با دلارهاي نفتي‌شان چه کنند. آنها بر سر ساختاري خاص با سعودي‌ها مذاکره کردند که عربستان سعودي از طريق بانک‌هاي سرمايه‌گذاري در آمريکا دلارهاي نفتي‌اش را به گردش آورد. آيا آنها مي‌دانستند قرار است اشغال شوند يا نه، يا آنها مي‌دانستند که قرار است بمباران شوند تا به عصر حجر بازگردند يا نه؛ نمي‌دانم. اما آن چه دقيقاً مي‌دانيم اين است که سعودي‌ها موافقت کردند که همه اين دلارهاي نفتي را با بانک‌هاي سرمايه‌گذاري نيويورک بدهند که به آنها بر اساس شرايط مالي جهاني موقعيتي ممتاز مي‌داد. اين مسئله تضمين کرد که نيويورک پايتخت مالي جهان بشود. اغلب فکر مي‌کنيم که نيويورک پايتخت مالي جهان است چون چنين چيزي طبيعي به نظر مي‌رسد. اما اين طبيعي نيست، اين تاحدودي قدرت نظامي آمريکاست که اين را تضمين کرده است. بنابراين بانک‌هاي سرمايه‌گذاري نيويورک پول پيدا کردند و کسب‌وکار پيدا کردند. آنها در ادامه اشتغال بسياري در خدمات مالي در نيويورک ايجاد کردند. صنعت در شهر اهميتي نداشت. آنها مي‌بايست شهر را حول خدمات مالي و همه چيزهايي که همراه آن است بازسازي مي‌کردند.

بنابراين در آن زمان، بانکداران سرمايه‌گذاري و شرکت‌ها حول ايده احياي اقتصاد نيويورک به ياري يکديگر آمدند. آنها چيزي موسوم به مشارکت کسب‌وکار شهري تشکيل دادند. اين مشارکت در صدد برآمد که شهر نيويورک را به مثابه هدفي براي علاقه‌مندان به فرهنگ به فروش برساند؛ آنها واقعاً نهادهاي فرهنگي مانند موزه هنر مدرن، برادوي و ديگر نهادها را به مثابه اهداف مصرفي، به مثابه اهدافي توريستي به فروش رسانند. اين در مقطعي بود که آنها با اين نشانگان آمدند که «من عاشق نيويورکم». آنها قصد داشتند شهر را به فروش رسانند؛ اين‌گونه مي‌خواستند شهر را احيا کنند. اما وقتي کسي در شهر زباله‌ها را جمع نمي‌کرد، چه طور اين کار را انجام دهند؟ چرا گردشگران به شهري بروند که خيابان‌هايش پر از زباله است؟ پس آن‌ها به‌تدريج بايد به بررسي نحوه اداره شهر و دستکاري آن شروع مي‌کردند، در اين فرايند با مقاومت جدي روبرو شدند. اتحاديه‌هاي پليس و آتش‌نشاني از اين که دستمزدهايشان کاهش يافته بود، قراردادهايشان لغو شده بود و برخي از آنها اخراج شده بودند، برآشفته بودند. از اين رو کارزاري عليه ايده «من عاشق نيويورکم» سازمان دادند. آنان جزوه‌اي به نام «شهر ترس» منتشر کردند. آنان به فرودگاه کندي مي‌رفتند و آن را به گردشگران مي‌دادند. در اين جزوه چيزهايي از اين قبيل گفته شده بود که «به شهر نرويد، زيرا اگر هتل شما دچار حريق شود بايد از پنجره به خيابان بپريد زيرا ماموران آتش‌نشاني وجود ندارند که شما را نجات دهند.» «در شهر قدم نزنيد»، «تنها مي‌توانيد بين ساعت 9 صبح و 5 بعدازظهر سوار اتوبوس شويد»، «هرگز به مترو نرويد زيرا خود را در معرض جيب‌برها قرار مي‌دهيد.» از اين رو آنان به کارزار «شهر ترس» روي آوردند که عملاً اروپا و مسافران اروپايي مخاطب آن بودند که طبيعي است بگويند «فکر نمي‌کنم بتوانم به نيويورک بروم.» اين زماني بود که چيزهاي ديگري مانند «تابستان سام»، و قتل‌هاي مخوف در جريان بود. روشن است که مشارکت کسب‌وکار شهري با مشکل تصوير بيروني نيويورک مواجه بود. از اين رو با اتحاديه‌هاي پليس و آتش‌نشاني مذاکره کرد و گفت «کارزار را متوقف کنيد و ما گروهي از شما را دوباره استخدام مي‌کنيم.» آنها هم قبول کردند و کارزار را متوقف ساختند و گروهي از آنها به کار بازگشتند. اما آنها در منهتن مشغول به کار شدند. چنين است که برانکس (منطقه‌اي در جنوب شرقي نيويورک) در آتش سوخت، بخش مهمي از زباله‌هاي کويينز (منطقه‌اي ديگر در جنوب شرقي نيويورک) هيچ‌گاه جمع‌آوري نشد، و جنايت‌هاي بسياري در آن منطقه جريان داشت. اما منهتن مهروموم شد و آن را يک مکان ممتاز کردند. منهتن را تا جايي که مي‌توانستند امن ساختند. در اوايل دهه 1980 منهتن خيلي امن نبود، در واقع کاملاً به هم ريخته بود، اما تصرف دوباره منهتن قدم به قدم انجام شد.

پس اين دومين اصل بود: شهرداري ديگر وظيفه خدمت‌رساني به مردم را ندارد، شهرداري بايد فضاي مناسب کسب‌وکار خلق کند. هدف اين بود: خلق فضاي مناسب براي کسب‌وکار. و در صورتي که تضادي بين ايجاد فضاي مناسب کسب‌وکار و اين يا آن بخش از جمعيت وجود داشت، اين يا آن بخش جمعيت به جهنم. در دهه 1980 نيويورک شهري تقسيم‌شده بود، موج شگفت‌انگيز جنايات شهر را دربر گرفت. اگر همه‌چيز را خصوصي مي‌کنيد، چرا بازتوزيع درآمد از طريق فعاليت مجرمانه را خصوصي نکنيد. اين چيزي بود که در عمل رخ مي‌داد. با توجه به روشي که وسايل دفاعي طراحي مي‌شد به نحو روزافزوني خصوصي‌سازي خيلي ثروتمندان مشکل‌تر مي‌شد. تنها براي مردمان فقير يا طبقه متوسط مي‌توانستند اين کار را انجام دهند. مسئله ديگر البته آن بود که نيويورک ديگر، نيويورکي که ممتاز نبود، از بيماري همه‌گير، اپيدمي ايدز و بحران بهداشت عمومي آسيب مي‌ديد. پس نيمي از شهر شوربختانه رنج مي‌بردند و نيمي ديگر با مفهوم طبقاتي «اين منهتني است که مي‌شناسيم و عاشق‌اش هستيم» به‌آرامي در سرپناه مشارکت‌هاي کسب‌وکار قرار مي‌گرفتند.

حالا، درست حالا با شهرداري مايکل بلومبرگ، به نقطه پايان رسيده‌ايم. اينک مردي که ميلياردر است و اساساً مسير رسيدن به شهرداري را با پول خريده است و در عمل شهردار بدي نيست. وي آن‌قدر که برخي از شهرداران قبلي بوده‌اند بد نيست و واقعاً دل‌مشغولي او رقابتي‌ساختن نيويورک در اقتصاد جهاني است. اما، اما رقابتي براي چه چيزي؟

 

یکی از نخستین چیزهایی که مایکل بلومبرگ گفت آن بود که «دیگر قصد نداریم به شرکت‌هایی که این‌جا می‌آیند یارانه بدهیم». وی در ادامه می‌گوید «اگر شرکتی برای این که به این جا، به این منطقه پرهزینه، باکیفیت، و فوق‌العاده نیویورک بیاید به یارانه نیاز دارد، نمی‌خواهیم به این‌جا بیایید. ما تنها شرکت‌هایی را می‌خواهیم که استطاعت بودن در این‌جا را داشته باشند.»

وي اين را در مورد مردم نگفت، اما در حقيقت اين سياست بر مردم تحميل مي‌شود. مهاجرت گروه‌هاي کم‌درآمد به‌ويژه اسپانيايي‌زبان‌ها از نيويورک جريان دارد. آنان به شهرک‌هايي در پنسيلوانيا و شمال ايالت نيويورک مي‌روند، چرا که ديگر استطاعت آن را ندارند که در نيويورک زندگي کنند. شرايط زندگي براي آنها در شهر نيويورک نفرت‌انگيز است. در عين حال که شرايط زندگي براي بسيار بسيار پولدارها کاملاً شگفت‌انگيز است. اين شهري است که من اکنون در آن زندگي مي‌کنم. از سويي مي‌توانيد زندگي در محيطي مانند منهتن را ستايش کنيد که اکنون نسبتاً امن است و خدمات‌اش مطلقاً بد نيست. آن را تحسين مي‌کنيد، اما مسئله آن است که براي مردمان طبقه متوسط مانند خودم زندگي در منهتن ديگر امکان‌پذير نيست، و بخشي از آن مربوط به مسيري مي‌شود که نوليبرال‌سازي پيموده است.

بانکداران سرمايه‌گذاري همه اين پول‌ها را از عربستان سعودي گرفتند، مسئله اين است که با اين پول چه بايد مي‌کردند؟ اقتصاد آمريکا دچار رکود بود، اين پول را به کجا قرض مي‌دادند؟ نمي‌توانستند آن را در ساختمان‌هاي جديد در منهتن بگذارند؛ ساختمان‌هاي بسيار زيادي در آنجا بود. مسئله حقيقي سرمايه مازاد در 1975 وجود داشت. اين پول مازاد را در کجاي کره زمين سرمايه‌گذاري کنند؟ واتلر ريستن يکي از بانکداران سرمايه‌گذاري گفت: «ساده است، ما به کشورها قرض مي‌دهيم، زيرا کشورها وجود خواهند داشت، همواره مي‌توانيم آنها را پيدا کنيم.» از اين رو، آنان شروع به وام‌دهي مقادير هنگفتي پول به جاهايي مانند مکزيک، آرژانتين، برزيل و حتي لهستان کردند. آنها با نرخ‌هاي بهره نسبتاً کمي وام مي‌دادند چرا که نرخ‌هاي بهره در دهه 1970 پايين بود. آن‌گاه پل ولکر ناگهان به خاطر نرخ‌هاي بالاي تورم در 1979 نرخ بهره را افزايش داد. وقتي نرخ بهره افزايش يافت، ناگهان مکزيک دريافت که بايد نرخ بهره بالاتري بازپرداخت کند و توان آن را ندارد. چنين است که مکزيک در 1982 ورشکسته شد.

جناح راست نوليبرال‌ها علاقه‌اي به صندوق بين‌المللي پول ندارد. در نخستين سال دولت ريگان، جيمز بيکر برنامه‌اي طراحي کرد تا در عمل صندوق بين‌المللي پول را حذف کند و دولت ريگان قصد داشت اين کار را انجام دهد. استثنا آن بود که مکزيک ورشکست شد. مسئله‌اي واقعي وجود داشت، اگر اجازه دهيد مکزيک ورشکست شود، آنگاه وام‌هايش به مشکل برمي‌خورد، سيتي‌بانک، چيس منهتن، و همه بانک‌هاي نيويورک بر اثر ورشکستگي مکزيک دچار مشکل مي‌شوند. پس در اينجا بود که آنها تصميم گرفتند که مکزيک را نجات دهند. آنها بايد مکزيک را نجات مي‌دادند. خب خزانه‌داري آمريکا وارد اين کار شد و در آن مقطع جيمز بيکر ناگهان گفت: «بله، اين جايي است که صندوق بين‌المللي پول مي‌تواند کمک کند و آنها مي‌توانند اين کار ناخوشايند را براي ما انجام دهند.» مشکل آن بود که در آن مقطع صندوق متشکل از افرادي با تفکر کينزي بود. بنابراين، نخستين چيزي که بيکر گفت اين بود «بگذاريد کسي را که يک نوليبرال پول‌گراي بي‌خاصيت است آنجا بگذاريم.» بنابراين آنها کاري را انجام دادند که جوزف استيگليتز «تصفيه همه کينزي‌ها از صندوق بين‌المللي پول و بانک جهاني در 1982» ناميده است. آنان تمامي اقتصاددانان ديگري را که تفکرشان بر اساس پول‌گرايي و اصول نوليبرالي است به صندوق آوردند. بعد گفتند «به مسئله مکزيک بپردازيم». آنچه صندوق بين‌المللي پول آغاز کرد درگير شدن در اين فرايند با اين نظر بود که «راه برگشت پول از مکزيک تحت فشار قرار دادن مردم مکزيک است.» بار ديگر اصلي که در نيويورک برقرار شده بود که اگر تضادي بين نهادهاي مالي و رفاه مردم وجود داشت، رفاه مردم مکزيک به جهنم، رفاه مردم برزيل به جهنم، رفاه مردم اکوادور به جهنم، رفاه مردم هر جاي ديگر به جهنم، تعديل ساختاري دقيقاً اين کار را انجام مي‌داد و در عين حال بر اصلاح نهادي تاکيد مي‌کرد. «از اتحاديه‌هاي قدرتمند خلاص شويد و انعطاف‌پذيري در بازار کار ايجاد کنيد، و ساختارهاي بازنشستگي را اصلاح کنيد» چنين است که تعديل ساختاري نام اين بازي شد. اين‌گونه است که صندوق بين‌المللي پول کار جهاني خود را آغاز کرد و بانک‌هاي سرمايه‌گذاري نيويورک که البته در کانون آن هستند به نحوي باورنکردني ثروتمند شدند. آنچه علاوه بر اين رخ داد فرايند مالي‌گرايي در مقياس جهاني بود.

ابزارهايي جديد که برخي حيرت‌انگيزند پديدار شدند، مثلاً صندوق‌هاي سرمايه‌گذاري خطرپذير، 15 سال قبل 300 تا از آنها وجود داشت، اکنون چيزي حدود 3000 صندوق خطرپذير وجود دارد. اخيراً ديديم يکي از آنها ورشکست شد و چيزهايي از اين دست زياد مي‌شنويم، با اين حال مديران صندوق‌هاي اصلي سرمايه‌گذاري خطرپذير سال گذشته به طور شخصي هر کدام 250 ميليون دلار درآمد داشتند. يعني، درآمد شخصي هر يک از آنها طي يک سال 250 ميليون دلار بود. اکنون مي‌دانم که همه شما آرزو مي‌کنيد که از مديران صندوق‌هاي خطرپذير باشيد، اما دقت کنيد، دقت کنيد. اين حقوق در صنعت خدمات مالي غيرمتعارف نيست. در منهتن بسياري هستند که دوست دارند در جايگاهي زندگي کنند، که کانوني ممتاز براي طبقه‌‌اي است که شما سرمايه‌دار فرامليتي مي‌ناميد ـ من خودم به اين اصطلاح علاقه‌اي ندارم. اين طبقه به دستکاري ساختگي در ارز‌ها دست مي‌زند. آخر هفته گذشته نيويورک تايمز داده‌هايي درباره برخي آمارهاي کلي که اخيراً منتشر شده بيرون داد که بسيار جالب است. چيزهايي با نام ابزار مشتقه نرخ بهره و ارز وجود دارد. مي‌توانيم درباره ماهيت آنها صحبت کنيم، اگر مي‌دانيد علت جذابيت آنها چيست و اگر نمي‌دانيد لازم است بدانيد که در 1988 آمار اين‌ها صفر بود. اکنون حدود 8/250 تريليون دلار هستند. چيز ديگري است به نام «سواپ اعتباري» و ارزش آنها در که سال 2000 معادل صفر بود اکنون 26 تريليون دلار است. ابزار مشتقه سهام در سال 2002 حدود 2 تريليون دلار بودند و اکنون آنها حدود 4/6 تريليون دلار هستند. اين مقاله مي‌گويد که کل اين سواپ‌ها و ابزارهاي مشتقه در پايان ژوئن 2007 معادل 2/283 تريليون دلار بودند. مجموع توليد ناخالص داخلي ايالات متحده، اتحاديه اروپا، کانادا، ژاپن و چين 34 تريليون دلار است. اين آدم‌ها خروارها و خروارها پول از دل اين بازي درمي‌آورند. اين بازي‌هاي ساختگي و اين همه نيويورک امروز است. شهر نيويورک اکنون در سلطه نوعي ثروت است که با اين نوع فعاليت پديد آمده است. البته بخشي از اين ثروت به طبقات ديگر رسوب مي‌کند، اما نه به افرادي مثل من، بلکه به‌طور کلي به خدمات مالي؛ به خدمات حقوقي و فرار مالياتي رسوب مي‌کند. من کسي را مي‌شناسم که اخيراً بازنشسته شد و سالانه براي کار پاره‌وقت 000/400 دلار مي‌گيرد. چه کار مي‌کند؟ او ياد مي‌دهد که مردم چه‌طور در سطح بين‌المللي بازي مالياتي بکنند. البته اين چيزي است که نوليبرال‌سازي پديد آورده است. وقتي به اين داده‌هاي کلي نگاه کنيد که کاملاً حيرت‌انگيزند، مي‌بينيد يک‌درصد بالايي جمعيت آمريکا طي 20 سال گذشته سهم خود را از درآمد ملي دوبرابر کرده‌اند. وقتي به 01/0 بالايي نگاه کنيد مي‌بينيد که سهم اين‌ها از درآمد ملي طي 20 سال گذشته، 497 درصد افزايش داشته است. تمامي آنچه بايد انجام دهيد اين است که به اين داده‌ها نگاه کنيد و ببينيد که در تمامي کشورهايي که نوليبرال شده‌اند، تاحدودي نوليبرال شده‌اند يا عمدتاً نوليبرال شده‌اند، تمرکز شگفت‌انگيز ثروت رخ داده است. چين درست اکنون نوع ويژه‌اي از نوليبراليسم را برگزيده‌ است. ثروتي هم که در چين در دست گروه معدودي متمرکز شده حيرت‌آور است.

نتيجه آن است که نوليبرال‌سازي از همان آغاز به اعاده قدرت طبقاتي و به طور خاص اعاده قدرت طبقاتي به نخبگاني بسيار ممتاز، يعني بانکداران سرمايه‌گذاري و روساي شرکت‌ها، مربوط مي‌شده است. داده‌ها اين موضوع را بارها و بارها و بارها نشان داده‌اند. در اينجا بايد بگوييد که اين سياستي آگاهانه بود و ‌تصادفي نبود. وقتي نظرات افرادي مانند استيگليتز را در دهه 90 مي‌خوانيد به نظر نوعي شوخي مي‌رسد وقتي مي‌گويد «بله ما اين سياست را اجرا کرديم و جالب است که به‌تصادف ثروتمندان ثروتمندتر شدند و فقرا فقيرتر.» نه، اين چيزي است که اين سياست‌ها به منظور آن طراحي شده‌اند و محصول فرعي اين سياست‌ها نيست. اين چيزي است که اين سياست‌ها دقيقاً در نيويورک انجام دادند. از زماني که مکزيک بعد از اين که چند دور مورد ضرب صندوق بين‌المللي پول و همچنين بانک جهاني قرار گرفت، در فاصله 1988 تا 1992 واقعاً نوليبرال شد. پنج سال بعد، حدود 20 مکزيکي در فهرست ثروتمندترين افراد جهان قرار گرفتند. فکر مي‌کنم که سومين يا چهارمين ثروتمند جهاني مردي به نام کارلوس اسليم است که مکزيکي است. تعداد ميلياردرهاي مکزيکي از عربستان سعودي بيشتر است. آن دسته از شما که در مکزيک بوده‌ايد، آيا متوجه وجود فقر در آنجا نشده‌ايد؟ آيا متوجه بيکاري گسترده در آنجا نشده‌ايد؟ آيا متوجه فلاکت گسترده آنجا نشده‌ايد؟ انواع بيماري‌ها و نبود خدمات عمومي، آب آلوده است. اين چيزي است که نوليبرال‌سازي پديد آورده است و آنچه بر سر شهرها آورده واقعاً حيرت‌انگيز است. در مثال نيويورک، نوليبرال‌سازي با موج مهيب جنايت و موج بيماري‌ها همراه بود که به دنبال آن سرکوب جولياني رخ داد. عملاً اگر به شهرهاي آمريکاي لاتين در دوره نوليبرالي نگاه کنيد مي‌بينيد همه آنها، به استثناي سانتياگو، شاهد افزايش سطح مطلق فقر بودند. همه ‌آنها و از جمله سانتياگو افزايش حيرت‌انگيزي در نابرابري اجتماعي داشته‌اند. نتيجه آن است که اکنون شاهد شهرهاي تقسيم‌شده هستيم؛ جماعت‌هاي دربسته در اين‌جا و جماعت فقرزده در آنجا. شهرها در دولت‌هاي کوچک فقير و غني مضمحل شده است. اين را در نيويورک داريم، يا منهتن در برابر محلات ديگر. چيز ديگري که داده‌هاي مربوط به شهرنشيني در آمريکاي لاتين نشان مي‌دهد موج مهيب جناياتي است که شهرها را فراگرفته است تا جايي که دارودسته‌هاي جنايتکار طي ماه‌هاي اخير در مقاطعي کنترل سائوپائولو را در دست گرفته‌اند که نشان داده‌اند که مي‌توانند شهر را اداره کنند. فعاليت‌هاي مجرمانه و سرقت‌هاي مسلحانه را مي‌بينيد. من مرتب به آرژانتين مي‌روم چون همسرم اهل اين کشور است. کريسمس گذشته ما را روي زمين خواباندند و در حالي که اسلحه‌ها را به سمت ما نشانه گرفته بودند همه‌چيزمان را به سرقت بردند. و اين عادي است، اين غيرعادي نيست، اين عادي است. اين خصوصي‌سازي بازتوزيع درآمد است، فکر مي‌کنم آن‌را بايد اين‌گونه تعبير کنيد.

بنابراين مهم آن است که نگاه کنيم با تکامل چنين شهرهايي چه چيزي جريان دارد. اکنون آثاري مانند «سياره زاغه‌ها» نوشته مايک ديويس وجود دارد و ما از آن صحبت مي‌کنيم. بايد درکي از اين فرايند به دست آوريم، ريشه آن چيست، چه کسي آن را انجام مي‌دهد و چه مي‌کند. براي درک آن بايد به برخي راهبردهاي ساده بازگرديم. اگر شبيه مبارزه طبقاتي است، به مبارزه طبقاتي توجه نشان دهيد! و تنها راه براي بررسي آن اين است که به اصطلاحات مبارزه طبقاتي بازگرديد. اما همکاران دانشگاهي‌ام به من مي‌گويند که طبقه ديگر مفهومي معتبر نيست. پيرمردهاي ديگر به من مي‌گويند که طبقه مخرب است. اگر از طبقه صحبت کنيد، «قايق را به قعر دريا کشانده‌ايد». وال‌استريت ژورنال کساني را که از اين بازتوزيع درآمد سخن بگويند ريشخند مي‌کند و مي‌گويد «آنها مي‌خواهند يک مبارزه طبقاتي نفاق‌افکنانه راه بيندازند»، انگار ما همه در يک قايق نشسته‌ايم. ما همه در يک قايق نيستيم. من در همان قايقي نيستم که صاحبان درآمد سالانه 250 ميليون دلاري در آن نشسته‌اند. بنابراين ما اکنون در اين نقطه قرار گرفته‌ايم. براي اينکه کاري انجام دهيم فکر مي‌کنم بايد تصديق کنيم که شهرها همواره کانون‌هاي مبارزه، تغيير و تحول بوده‌اند. در عمل جنبش‌هايي در شهرهاي مختلف جريان دارد که مي‌کوشد چيزهايي را تغيير دهد. مي‌توانيد اکنون به زباله‌هايي که شهرهاي مختلف برزيل و برخي شهرهاي اروپايي را دربرگرفته نگاه کنيد. شهرها صحنه‌هايي هستند که سياست جديد مي‌تواند در آن ساخته ‌شود و ظهور ‌کند. مهم‌ترين مشکل جاري آن است که شهرها با دولت‌هاي خرد تقسيم شده‌اند. از اين‌رو امروز به من گفته مي‌شود که «شهر» ديگر يک مفهوم معتبر نيست. پاسخ من آن است که بايد بار ديگر از مفهومي از شهر بهره‌مند شويم که «رابرت پارک» از آن صحبت مي‌کرد، نوعي بدنه سياسي که مي‌توانيم از طريق آن نه تنها شهر که مناسبات انساني و خودمان را از نو بسازيم. بايد در اين شرايط درباره آن بينديشيم و بايد درک کنيم که اين پروژه‌اي سياسي، پروژه‌اي طبقاتي است. در غير اين‌صورت صرفاً وارد دور بعدي تجديدساختار مي‌شويم خود را در موضعي منفعلانه در موافقت با آن مي‌يابيم. با چنين ايده‌اي است که مايلم صحبت‌هايم را به پايان ببرم و اين يکي از مضمون‌هاي مهمي است که در نشريه جديدتان بدان خواهيد پرداخت.